کد مطلب:222983 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:680

در جستجوی نیشکر
در جستجوی نیشكر

كاروان آرام آرام به سرزمین گرم خوزستان رسید. از بصرهـكه جوّی پر آشوب و التهاب داشتـبه اُبُلَه رفتند كه معروف بود یكی از چهار بهشت روی زمین است. ابلّه در شمال مصبّ نهر ابلّه در جزیره بزرگی واقع شده بود و در كناره جنوبی این نهر شهری بود موسوم به ( شق عثمان ) یا ( عثمانان ).

در سد بالای مصب رود ابله و روبروی آن، یعنی در ساحل خاوری شط العرب، برای مسافرانی كه از دجله می گذشتند و به خوزستان می رفتند، منزلگاهی بود كه آن را ( عسكر ابوجعفر ) ( پادگان منصور عباسی ) می نامیدند.

شهری است با قصرها و بازارها و مساجد و كاروانسراهای زیبا كه آن را حد و وصف نمی توان كرد و آن چنان رونق و آبادانی شهر بر رجاء و یارانش مؤثر واقع افتاد، كه سه شبانه روز در آن اقامت كردند و هدایا و سوغات و رهاوردهای بسیار تهیه نمودند.

پنج فرسخ تا بَیان و شش فرسنگ تا حصن مهدی ( دژمهدی عباسی ) طی شد و پس از طی كردن 4 فرسخ تا چهارشنبه بازار و 6 فرسخ تا محول و 8 فرسخ تا دولاب و دو فرسنگ دیگر، دروازه های شهر بازار اهواز پدیدار شد.

هوای اهواز غریب كُش است و ناخوشی و تب از آن رخت بر نمی افكند. گرمای آزاردهنده و رطوبت شرجی و پنجاه هزار تنور روشن و مردمی با چهره های سوخته و آفتاب زده، آرامش جسم و خیال را از هر مسافری می ستاند.

امام كه پنجاه و دو سال از سن مباركشان می گذشت. بر اثر هُرم آفتاب تابستانی شهر به بستر بیماری افتاد. اطرافیان نگران حال حضرت بودند و نادر سراسیمه و دل چركین بد جوری بدهوا شده بود و به زمین و زمان بد و بیراه می گفت.

شیعیان و دلدادگان امام، از شوش و شوشتر و ایذج و سوسنجرد خود را به بازار اهواز رساندند. حضرت با تن تب دار و مریض، در حالی كه تنَش خیس عرق بود و درد بر جانش ریخته، عاشقان را اذن حضور می داد.

ابوهاشم جعفری همراه با مهزیار هندكانی و پسرش، و عموی ابوالحسن صائغ وارد شدند. مهزیار كه زُنار بسته بود، دست امام را بوسید و گفت :

( من مهزیار هستم، پیرمردی از روستای هندكان دورق. این هم پسر ده ساله ام كه آمده ایم تا شما را زیارت كنیم و از دریای وجودتان بهره مند شویم. )

امام دستی بر سر و روی پسر كشید و برایش دعا كرد.

ـ ( ما آمده ایم تا به دست مبارك شما شفا یابیم! )

تبسمی ملیح بر لبان امام نقش بست. مهزیار و پیرش، هر دو شهادتین را زبان آوردند. حضرت كودك را به نام خویش ( علی ) نامید و از خدا خواست كه او از فقها و علمای اندیشمند و دانشمند شیعه كردد.

صائغ حرفش را چم وخم داد و لب وا كرد :

ـ ( آقا جان! شنیده ام كه مأمون قصد دارد تا شما را به ظاهر به عنوان خلیفه مسلمین اعلام كند و در باطن، به جان شما آسیب برساند. مأمون اگر حرفی زده و نذری كرده، برای فریفتن مردم مبارز خراسان بوده است.

من پیشنهاد می كنم تا امشب بی سروصدا شما كاروان را ترك گویید و به سوی كوفه یا قم حركت كنید. راه قم از (شوش) و (اندامش) و (لورو) و (وروگرد) می گذرد. ما هم رجاء پسر ابی ضحاك را شبانه به قتل خواهیم رساند. )

امام چهره در هم كشید و فرمود :

( هرگز، هرگز. آیا می خواهی نفس مؤمنی را به عوض كافری به قتل برسانی ؟ )

سپس به ابوهاشم نگریست و لبان مباركش را از هم گشود :

ـ ( من سخت تب دارم و نیاز به استراحت. برای من طبیبی حاذق بیاورید! )

طبیب بر بالین امام حاضر شد. نبض امام را گرفت و تب را سنجید. سؤالاتی چند از آن بزرگوار كرد و دستوراتی داد. حضرت در حالی كه به سختی نفس می كشید، نام گیاهی را برای پزشك برد و خواص آن را بیان كرد.

طبیب گفت :

( من در روی زمین چنین گیاهی را نمی شناسم و كسی غیر از شما نام این گیاه را نمی داند. شما از كجا این گیاه را می شناسید؟ )

امام فرمود :

( برایم مقداری نیشكر تهیه كن! )

ـ ( این سخت تر از اولی است، زیرا حالا وقت نیشكر نیست. )

حضرت تبسمی كرد و ادامه داد :

ـ ( نیشكر و داروی گیاهی هر دو در همین سرزمین و هم اكنون وجود داد. )

یكی از اهوازیان میان كلام امام دوید و گفت :

( این مرد اعرابی است و نمی داند كه در فصل تابستان نیشكر یافت نمی شود. حتماً شما تا كنون این گیاه را ندیده اید. این گیاه زمستانی است! )

امام با صلابت فرمود :

( جستجو كنید تا آن را بیابید. )

نادر عزم كرد تا نیشكر را بیابد. شینده بود كه محل كشت و زرع آن اطراف شوشتر است. از آب شادروان گذشت و به آسیابی رسید. یكی از كشاورزان شوشتری را در آنجا دید و از او پرسید :

( من مقداری نیشكر نیاز دارم. )

( در گرمای تابستان؟ )

ـ ( آری ، آقایم بیمار است و امر نموده برایش تهیه كنیم. )

برزو كه از اهالی شهر بود، به آن دو رسید.

ـ ( بهرام، این غریبه چه می خواهد؟ )

ـ ( اگر بگویم از تعجب شاخ در می آوری ؟ )

ـ ( عقرب جَراده می خواهد، كه هست. )

ـ ( نه برزو جان، او نیشكر می طلبد. )

ـ ( پیداست مسافری و اهل این دیار نیستی ! )

نادر گفت :

ـ ( من خود ایرانی ام، اما خوزستانی نیستم. )

ـ ( مژده بده كه نزد من مقداری نیشكر وجود دارد كه آن را برای زمستان ذخیره كرده بودم. آن را بی هیچ بهایی به تو خواهم داد. )

نادر تشكر كرد.

ـ ( پس بیا به منزلمان در كنار آبشارهای ساسانی شوشتر برویم و برای آقایت نیشكر به ارمغان ببر. شاید هم از دستبافها و حریرهای بازار شهر بخواهی تحفه ای برگیری و به عنوان سوغات ببری ! )

نزدیك اذان صبح، نادر با نیشكر و داروی گیاهی و حریر باز آمد. امام پس از صرف دارو، در حالی كه سعی می كرد بیماری اش را به فراموشی بسپارد. از همراهان خواست تا برای اقامهٌ نماز جماعت صبح به مسجد جامع شهر بروند.

مردم اهواز، كه خبر بهبود امام را شیندند، زن و مرد و پیر و كودك و جوان، به سوی مسجد هجوم بردند. امام سخن همه را با اشتیاق می شنید و آنها را راهنمایی می كرد. اشك و لبخند درهم گره می خورد و ندای ملكوتی صلوات، طنین افكن شده بود.

رجاء كه این حادثه را دید، به یاسر گفت :

( اگر بیشتر در این محل اقامت كنیم، مردم فریفته او می شوند. )

عصر همان روز، كاروان به سوی رامهرمز حركت كرد و از آنجا به سوی پل اربق روانه شد. این پل در زمان عمر و در سال 17 هجری قمری و به سرداری ( نعمان پسر مقرن مُزَنی ) فتح شد و از توابع رامهرمز محسوب می گردد.

این شهر قدیمی ، كه اربق یا اربَك یا پل اربق هم نامیده می شود. در حوالی رود مُسترگان ( = مسرقان ) واقع شده و این رود از شهر نظامی عسكر مكرم ( پادگان مكرم ) گذشته و به سمت راست می پیچد و در نیمه چپ رامهرمز به رود مسرقان باز می گردد.

شهر در میانه شهرهای ایذه و رامهرمز قرار گرفته است. مردمی مهربان و میهمان نواز داشت و همگی به احترام كاروان سبز امام به سوی كاروانسرای كوچك شهر روانه شدند.

جعفر پسر محمد نوفلی خدمت آن حضرت شرفیاب شده و پرسید :

( فدای وجودتان شوم، جمعی گمان می كنند پدر بزرگوارتان موسی بن جعفربن محمد زنده است و در بغداد زندگی می كند! )

امام با تحكم فرمود :

( دروغ گفتند. خدا ایشان را لعنت كند. اگر پدرم زنده بود، میراثش قسمت نمی شد و زنانش ازدواج نمی كردند. به خدا قسم، پدرم مرگ را چشید، همان گونه كه جدم علی مرتضی آن را چشید! )

ـ ( تكلیف من چیست و مرا به چه چیز امر می كنید؟ )

ـ ( بعد از من، بر تو باد پیروی از فرزندم محمد. )

ـ ( دیگر چه؟ )

ـ ( آگاه باش كه من از دنیا خواهم رفت و قبری در توس و دو قبر در بغداد مزار خواهد شد! )

ـ ( فدای وجودتان گردم. یكی از دو قبر بغداد را می دانم كه مزار مطهر بابای مظلومتان كاظم است. قبر دوم بغداد و مزار توس از آن كیست؟ )

ـ ( به زودی به تو معلوم می شود! )

سپس دستهای مباركشان را به هم چسبانید و فرمود :

( قبر من و هارون الرشید چنین است! )

از آتشكدهٌ باستانی اَسك گذشتند وبه شهر قدیمی ارگان (= ارغان ، ارجان ) رسیدند كه نخستین شهر از ناحیه فارس محسوب می شد. با شتابی كه رجاء و یاسر داشتند، در منزل سَنبیل كه یك مرحله با ارجان و دو مرحله تا رامهرمز فاصله داشت، توقف نكردند.

هنوز به شهر ارجان نرسیدند، كه كاروان ناگهان در برابر سوادشهر ایستاد. هیچ كس نمی دانست چرا رجاء فرمان نمی دهد تا پیش از غروب آفتاب، قافله وارد شهر شود. همهمه و هیاهو بر اهالی بهت زدهٌ كاروان پر كشید.

نادر خود را با شتاب به كجاوهٌ امام رساند.

ـ ( اتفاق ناگواری افتاده است. سیروس، راهنمای ما در سفر ایران زمین، دچار حادثه شده است و رجاء نگران راههای ناشناخته است. )

ـ ( آیا سیروس بیمار شده است؟ )

ـ ( خیر. در خوزستان، عقربی سیاه رنگ است كه به آن جَراده می گویند. سم این حیوان مرگبار است و سیروس نیز جان باخته است. )

رجاء فرمان داد كاروان در همانجا منزل كند. پیكی به سوی حاكم شهر ارجان فرستاد تا راهنمایی كاركشته و آشنا به كوره راههای ایرانـفارس و یزد و خراسانـبیابد و به مزدی مناسب به استخدام در آورد.

رجاء با خود اندیشید :

ـ ( ای كاش از راه لور به قم می رفتیم. راه قم به نیشابور را خود به خوبی آگاهم، چون از همین راه از مرو به مدینه رفته ام. حیف كه امیرالمؤمنین فرمان داده است تا از خط قرمزهای قم و كوفه و بغداد گذر نكنیم. حیف، حیف! )

امام از هودج پیاده شد تا وضو بگیرد.

صدای مؤذن از مسجد جامع ارجان به گوش می رسید.